از افق غدیر
در آسمان دستهاى محمد
خورشیدى طلوع کرد
طلوعى بىغروب
طلوعى مهربان بر دلهاى مشتاق
چه کسى در روز روشن، خواب سیاه مىبیند.
مگر با چشم باز نمىبینى، خورشیدى را که از دستهاى محمد طلوع کرده است.
پس گوش کن
این تنها طلوع خورشید نیست،
که در بستر به خون نشستة تاریخ
سیلاب کلام رسول هم، على را زمزمه مىکند
آیا وقتى سیلاب کلام و طلوع خورشید همبستر شدند،
در دلهاى عاشق تصمیم نمىروید
بر شاخههاى تصمیم، اقدام نمىشکوفد.
هر چند دستهاى سیاه
شکوفههاى سفید را بسوزانند
آخر سوختن، زمزمه ساختن را
به گوش همانها که از دستهاشان آتش مىبارد، مىرساند.
در باغ شهادت مىبینى
شکوفههایى را که در آتش هم مىرویند.
در دشت تاریکى مىبینى
رویش شاد چراغهاى سرخ ولایت را.
آیا نمىخواهى زندگى شکوفهها را تجربه کنى
و از سینهى آتش،
بهشت را صدا بزنى؟؟