یاران خراسانی

ما تا آخرین نفس ایستاده ایم

یاران خراسانی

ما تا آخرین نفس ایستاده ایم


اگر بند بند استخوان‌های مان را جدا سازنند، اگر سرمان را بالای دار ببرند، اگر زنده زنده در شعله‌های آتش‌مان بسوزانند، اگر زن و فرزندان و هستی‌مان را در جلوی دیدگان‌مان به اسارت و غارت برند، هرگز امان‌نامه‌ کفر و شرک را امضا نمی‌کنیم. ما مظلومین همیشه تاریخ، محرومان و پا برهنگانیم. ما غیر از خدا کسی را نداریم و اگر هزار بار قطعه قطعه شویم دست از مبارزه با ظالم بر نمی‌داریم.

۱۵ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

سه شنبه, ۷ دی ۱۳۹۵، ۰۹:۲۸ ق.ظ

هیچ کس از تاریخ درس نگرفته است

افسران - هیچ کس از تاریخ درس نگرفته است

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۵ ، ۰۹:۲۸
میم الف الف


افسران - "آیت الله بهجت در نگاه اول به او لبخند زده و گفته بود:پسرم تو از طرف خدا برگزیده شده ای و به مقام رفیع شهادت می رسی."


از شهید عبدالمهدی کاظمی برایمان بگویید؟
همسرم برای من تعریف کرده بود در زمان مجردی با دوستانش به قم رفته و در محضرآیت الله بهجت حاضر شده بودند.آیت الله بهجت در نگاه اول به او لبخند زده و گفته بود:پسرم تو از طرف خدا برگزیده شده ای و به مقام رفیع شهادت می رسی.در دوران عقد به مناسبت میلاد امام زمان به قم و جمکران رفتیم بعد از زیارت حرم مطهر به دیدار آیت الله بهجت رفته و سلامی عرض کردیم. آیت الله بهجت به فرهاد گفت باید اسمت را عوض کرده و به عبدالصالح یا عبدالمهدی تغییر نام دهی.فرهاد هم اسم عبدالمهدی را انتخاب کرد.جالب است بدانید شهادت عبدالمهدی مصادف با تاج گذاری امام زمان بود.
آشنایی شما با شهید کاظمی چگونه بود؟
من همیشه در زندگی به خدا توسل می کردم و از او می خواستم کسی را که خودش صلاح می داند سر راهم قرار دهد.سال دوم دبیرستان بودم که در عالم خواب شهید علمدار را دیدم که دست روی شانه جوانی گذاشت و گفت:این پسر همسر آینده توست و آخر این هفته به خواستگاری تو می آید، روی مرا زمین نزن و به او جواب مثبت بده.
وقتی از خواب بیدار شدم زیاد خوابم را جدی نگرفتم و حتی موضوع را در خانه مطرح نکردم.فردای آن شب شهید علمدار به خواب مادرم آمد و همان حرف هایی که به من زده بود، به او گفت.آخر هفته بود که خانواده عبدالمهدی تماس گرفتند و قرار خواستگاری گذاشتند.در مجلس خواستگاری با دیدن چهره او به یاد خوابم افتادم چرا که او همان جوانی بود که شهید علمدار سفارش او را در خواب به من و مادرم کرده بود.
در جلسه اول خواستگاری چه گذشت؟
جلسه اول خواستگاری خوابم را برای عبدالمهدی تعریف کردم،اشک در چشمانش حلقه بست و گفت:دوست دارم یک زن الگو باشی و زینب وار زندگی کنی.ایمان و تقوایت بالا باشد و نمازت را اول وقت بخوانی.
اوهمیشه من را تشویق می کرد تا با قران انس بگیرم تا بتوانم بچه ها را خوب تربیت کنم .
همسر شهید بودن سخت است؟
خیر،شیرین است.همان حسی که حضرت قاسم نسبت به شهادت داشت و آن را مثل عسل شیرین می دانست برای من که همسر شهید هستم نیز صادق است.
آیا مفهوم آیه "و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا" را در زندگی حس می کنید؟
بله کاملا. عبدالمهدی همیشه می گفت:اگر کسی مهر ائمه معصوم در قلبش باشد خداوند در آن دنیا خیلی کمکش می کند و اگر در این دنیا برای ائمه اشک بریزد در آن دنیا جایگاه ویژه ای دارد و اگر شهید شود زندگی اش را با خدا معامله کرده است.
وقتی همسرم به شهادت رسیدبرای گرفتن جشن تولدش بسیار دو دل بودم و شب در عالم خواب دیدم عبدالمهدی و دوستانش در حالی که لباس سبز پاسداری و چفیه به تن داشتند دور هم نشسته بودند.شهید خیزاب به عبدالمهدی گفت: خیلی لذت می بری وقتی همسرت سوره الرحمن را می خواند و تفسیر می کند؟
عبدالمهدی خندید و گفت: بله خیلی.من همان لحظه از او پرسیدم عبدالمهدی آیا برایت جشن تولد بگیرم؟
اوبه من نگاه کرد ،لبخندی زد و گفت: بله جشن بگیر، همه دوستان و آشنایان را دعوت کن وبرایم ختم الرحمن بگیر.
قبل از رفتن عبدالمهدی همیشه به او می گفتم من بدون تو چگونه زندگی کنم؟ و او می گفت دعا کن من بروم و به شهادت برسم چرا که آن وقت حضورم در در پیش شما پر رنگ تر خواهد شد و توانم برای مراقبت از شما بیشتر می شود.
فرزند کوچکم ریحانه خانم (2 ساله) یک یا دو روز بعد از شهادت عبـدالمهـدی بسیار تب کرد و مریض شدو تب او به هیچ وجه پایین نمی امد.کلافه بودم.غم شهادت همسرم از یک طرف و بیماری و تب ریحانه از طرف دیگر بردلم سنگینی می کرد.
شـب جمعه بود.
رو کردم به حرم اباعبدالله(ع) وبا امام حسین(ع) درد دل کردم با گریه گفتم یا امام حسین (ع) من میدانم امشب شما با همه شهدا در کربلا دور هم هستید.میدانم که عبدالمهدی هم پیش شماست شفای ریحانه را از شما می خواهم.گریه میکردم و همچنان مضطرب بودم. درهمین حالات بود که عطری خوش در کل خانه پیچید ولباس های ریحانه بیشتر از همه جا بوی این عطر را می داد به طوری که او را در آغوش میکشیدم و از ته دل میبوییدمش .زمانی نگذشت که تب ریحانه پایین آمد.فردا تماس گرفتم خدمت یکی از علمای قم و این ماجرا را گفتم و از علت این عطر خوش سوال کردم؛پاسخ این بود که چون شهدا در جوار ارباب حسین هستند بوی خوش ایشان را با خود به همراه می آورند.
چگونه راضی شدید که همسرتان به سوریه برود؟
زمانی که عبدالمهدی می خواست خبر سوریه رفتنش را به من بدهد از من خواست که اخر هفته به زیارت حضرت معصومه (ص) برویم بعد از زیارت حرم مطهر سری به مزار حاج میرزا جواد ملکی تبریزی استاد امام خمینی زدیم در آنجا عبدالمهدی شروع کرد داستان زهیر بن قین بجلی از یاران امام حسین را تعریف کردن و بعد از این مقدمه گفت که می خواهد به سوریه برود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۵ ، ۱۵:۲۹
میم الف الف
دوشنبه, ۶ دی ۱۳۹۵، ۰۹:۲۳ ق.ظ

مگر رفیقت است؟!

افسران - مگر رفیقت است؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۵ ، ۰۹:۲۳
میم الف الف

افسران - واینگونه زیستند که لایق نوشیدن شهد شیرین شهادت شدند............

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۵ ، ۰۹:۲۲
میم الف الف
جمعه, ۳ دی ۱۳۹۵، ۰۹:۲۶ ب.ظ

لعنت خدا بر دروغگویان....

افسران - "ظریف/پشیمانم! ! "

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۵ ، ۲۱:۲۶
میم الف الف