اوین و آخرین خاطره
امروز جمعه است و باید برای
خطبهها مطلب آماده کنم. یک ساعت به ظهر مانده یکی از پاسدارها یادآوری
میکند که نمازجمعهای در کار نیست و سالهاست که از رفتن به نماز جمعه
معافم. خوب شد که یادآوری کرد وگرنه ناجور میشد؛ اگر به نماز جمعه
میرفتیم و میدیدم یکی دیگر مشغول خواندن خطبه است!
فائزه رفته
بیرون و با یک پلاستیک پر ساندویج برگشته! نمیدانم چرا از سال ۸۸ به این
طرف مصرف ساندویج در خانه ما این قدر زیاد شده! یک ساندویج زیاد میآید و
فائزه میگوید برای داداش مهدی گرفتم! همه بغض میکنیم و این اقدام سمبلیک
در حمایت از مهدی را ارج مینهیم!
عفت میگوید حال که پسرم رفته به
اوین تا انقلاب دیگری علیه پدر سوخته بازی راه بیندازد بد نیست ما هم مردم
را برای خریدن و خوردن ساندویج به خیابان دعوت کنیم! شاید این حرکت انقلاب
نوین اوین را تسریع کند! این روزها همه اعضای خانواده سیاسی شدهاند! شاید
غیرسیاسیترین عضو خانواده من باشم! بهتر است کار را به دست جوانترها
بسپارم و خودم را با کار در مجمع و امور مملکتی سرگرم کنم!